loading...

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

Content extracted from http://mikhanehkolop.blog.ir/rss/?1744347039

بازدید : 1567
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

- چشم به راه:

امروز که به بیرون از خانه رفتم، مثل روزهای گذشته، باز هم پیرزن فرتوت را کنار دیوار آوار شده از بمباران جنگ دیدم. دیوار روبروی خانهٔ پیرزن قرار داشت. زیر کَپَری که با دو تخته الوار و چادری مندرس ساخته بود تا از گزند آفتاب سوزان تابستان در امانش بدارد، نشسته بود. رد پای گذر عمر بر سر و رویش، چین و چروک‌های بسیار کشانده بود. مصمم و خستگی ناپذیر بود، بدون اینکه کاری کند، از طلوع تا غروب آفتاب بی‌آنکه لقمه نانی بخورد یا قطره‌ای آب بنوشد همانجا می‌نشست و برای باز آمدن تنها پسرش ذکر و صلوات می‌گفت.
قدش از داغ دوری فرزند، خمیده بود. چشمانش از بس که به راه آمدنت محبوب، دوخته بود، کم‌سو و ضعیف شده بود. نام‌اش خیرالنساء بود اما همهٔ اهل ده او را «ننه‌ناصر» صدا می‌کردند.
دو سال بود که از تنها پسرش بی‌خبر بود. پسرش که بعد از شهادت شوهرش در کرمانشاه، به عنوان یک بسیجی به جبهه رفته بود. اوایل چند نامه‌ای از او رسیده بود و دو سه باری هم از ایلام و مهران به او تلفن کرده بود. آخرین بار که با او صحبت کرد، به او گفته بود که به سوسنگرد اعزام شده است.
تقریبأ طی دو سال گذشته، در تمام روزها، پیرزن جلوی خانه می‌نشست و منتظر بازگشت فرزندش بود. پیرزن یا به جادهٔ متروک ده چشم می‌دوخت که شاید پسرش از جبهه برگردد یا که شاید شخصی، نامه‌ای از یوسف گمگشته‌اش به او برساند و یا گوش به زنگ بود که صدای زنگ تلفن از خانه به صدا در بیاید و او با تن نحیف و پاهای لرزانش با شتاب به سوی خانه می‌دوید بلکه پسرش باشد که تلفن کرده یا کسی از او خبری بدهد. اما این دو سال در بی‌خبری محض به سر می‌برد. دلم برای او می‌سوخت. سه هفته پیش، ایرج پسر حاج قلندر از جبههٔ جنوب برگشته بود. یک پایش را جا گذاشته بود و به جایش مشتی ترکش و گلوله میان کمر و پشت و شکمش با خود سوغات آورده بود. او هم از ناصر، پسر پیرزن بی‌خبر بود.
به کنار پیرزن رفتم. عکس ناصر را در نایلون پوشانده بود و در دستی داشت. با دست دیگرش تسبیح تربت‌اش را می‌چرخاند و ذکر می‌گفت. صورت و دست‌هایش آفتاب سوخته شده بودند. روی دست‌هایش تصویر خالکوبی ماه و خورشیدی به سختی می‌شد دید. کف دست‌هایش رنگ حنا گرفته بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی، کنارش نشستم. گرم صحبت بودیم که ناگهان صدای زنگ تلفن از خانهٔ پیرزن بلند شد.
پیرزن با عجله و بدون درنگ به سمت خانه دوید. خانه‌اش کوچک و محقر بود. چند درخا انجیر میان حیاط آن سایه انداخته بود. چند دقیقه‌ای گذشت، خبری از او نشد. کنجکاو شدم. داخل خانه رفتم. پیرزن هراسان و مضطرب کنار میز رنگ و رو رفته‌ای نشسته بود. روی دیوار عکس شوهر شهیدش قاب شده بود. گوشی تلفن هنوز دستش بود. صدای تیک تاک عقربهٔ ساعت دیواری به گوش می‌رسید. یکی پشت خط داشت حرف می‌زد. چند لحظه یکبار صدایش را بلند می‌کرد و داد می‌زد: صدامو داری!
پیرزن به حرف‌های او بی‌توجه بود. جوابی نمی‌داد. خیره به پایهٔ میز نگاه می‌کرد. حلقه‌های اشک گوشهٔ چشمانش جمع شده بودند. تسبیح‌اش روی قالی، کنار پایش افتاده بود.
گوشی را از دست پیرزن گرفتم و به گوشم چسپاندم. مردی که پشت خط بود داشت از رشادت‌ها و لحظهٔ شهادت ناصر می‌گفت. ماجرا را فهمیده بودم. پسر پیرزن شهید شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، گوشی تلفن را گذاشتم و به پیرزن نگاهی انداختم. اندوهی عمیق اما پنهان در صورتش سایه انداخته بود. چند بار صدایش کردم.
- ننه‌ناصر!!!... خیرالنساء جون!!؟
هرچه صدایش می‌زدم نمی‌شنید. یا که می‌شنید اما جوابم را نمی‌داد. بهت و حیرت در صورتش نمایان شد. گویی گرفتار دو راهی‌ای شده بود، که نمی‌دانست بخندد یا که گریه کند.
دستان چروکیده و استخوانی‌اش را گرفتم. سرد و بی‌رنگ شده بود. اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد. دلداری‌اش دادم.
- "ناراحت نباش ننه ناصر! تو پسرت را در راه خدا و حفظ دین خدا دادی... پسر تو با افتخار و با خواست خودش در راه آب و خاک و ناموس ایرانی شهید شده".
پیرزن، لبخندی بر صورت خسته و معصوم‌‌اش رویید. با وقار و متانت گفت: "دخترم، ناراحتی من از شهادت ناصرم نیست، نه! از این ناراحتم که خودم هم نمی‌توانم مثل پسرم در راه خدا بجنگم و شهید شوم. ناراحتم که ناصرم را دیگر نخواهم دید، اما از طرفی خوشحالم چون که پسرم در راهی کشته شد، که در درستی آن تردیدی ندارم. آرزو داشتم من هم مانند شوهر و پسرم در راه دفاع از اسلام و ایران شهید میشدم...".


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#داستان_کوتاه

بازدید : 1138
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

#داستان_کوتاه

#دیوانه

طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا می‌زدند.

زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودن، با آقای «فتاح» همسایهٔ دیوار به دیوار بودم. گهگاهی با آقا و خانم «فتاح» به مناسبت‌های مختلف رفت و آمد داشتم. خانواده‌ای بی‌غل و غش و دوست‌داشتنی بودند.

آقای «فتاح»؛ مردی بلند بالا و ترکه‌ای بود. عینک رنگ و رو رفته‌اش بیشتر اوقات آویزان گردنش بود. همسرش را بسیار دوست داشت. نامش لیلا نام داشت اما او را «گُل‌گُلی» صدا می‌زد. زنی شیرین زبان و اهل مشرب و کدبانو بود. اندام زیبایش هر بیننده‌ای را به تحسین وا می‌داشت. در صورت زیبای او معصومیت موج می‌زد. او عاشقانه خود را وقف خانواده کرده بود.

آقای «فتاح»؛ از احساسات لطیف و پاکی برخوردار بود. شعر می‌گفت. اگرچه شاعر نبود اما شعرهای زیبایی می‌سرود. او تنها برای همسرش شعر می‌سرود و وفاداری به معشوقه اش را دین و مذهب خود می‌دانست.

دختری هم داشت. دخترش را عاشقانه دوست می‌داشت. «رها» نام داشت و با ابرها دوست بود و با نسیم هم قدم. می‌گفت: "اسمت را «رها» گذاشته‌ام تا از پلیدی‌ها و زشتی‌ها دور و رها باشی".

صبح‌ها که از رختخواب بر می‌خواست به خورشید سلام می‌کرد و گل‌های گلدان را نوازش و گنجشک‌ها را به صبحانه دعوت می‌کرد.

عصرها به مهمانی برکهٔ پشت خانه‌اش می‌رفت و برای ماهی‌ها داخل برکه قصهٔ دریاها را می‌گفت و بعد دستی بر سرِ چمن‌ها می‌کشید و به خانه بر می‌گشت.

عاشق هنر و ادبیات بود. همهٔ آثار «دولت آبادی» را آرشیو کرده بود و بارها می‌خواند. خودش هم کم‌کم شبیه او شده بود. سبیل‌های پر پشت‌اش از تداوم کشیدن پیپ، زرد شده بود.

به «سهراب» عشق می‌ورزید و با «جلال» چای می‌نوشید. صدها دوست و رفیق ادیب و هنرمند دیگر داشت از «گوته» گرفته تا «مارکز» و «تولستوی» و «پروین» و «جبران» و «ناظم»... همه به خانهٔ او آمده بودند و در کتابخانهٔ بزرگ و کامل‌اش ساکن شده بودند. در میان تمامی‌رفقایش «جورج اورول» را طوری خاص می‌فهمید و بارها به «مزرعه»اش سر زده بود.

هر شب با دوستان‌اش دربارهٔ مطالب فخیم و مفاهیم جلیل از جمله حقوق بشر، مدارا و مرّوت و جوانمردی، ابدیت و روح، خواص مطالعه و تربیت و... گفتگو می‌کرد و فضای کوچک کتابخانه‌اش را در پرتو این آرای زیبا درخشیدن می‌گرفت.

دلبستهٔ رقص بود. رقص زیبای همسرش در ساعت پایانی شب؛ روح او را جلا می‌داد و دلدادگی‌اش را دو چندان. «رها» را رها گذاشته بود تا با رقص به آرامش روح و چابکی جان برسد.

اما زمانه گذشت و زندگی روی پلید خود را بر او نمایان ساخت و ورق اندکی برگشت؛ روزی از روزها رسید که عقایدش دیگر به سُخره گرفته می‌شد و همسایه‌ها، دوستان و همکاران وقتی او را می،دیدند دیگر لبخند در پاسخ لبخندش هدیه نمی،دادند؛ بلکه پوزخندی تلخ و پچ‌پچی مبهم پاسخ لبخندهای «دیوانه» بود.

اوضاع از این هم بدتر شد. «دیوانه»، از کار بیکار شد و او را از اداره‌اش اخراج کردند. چند جا که سراغ کار رفت، جواب شد و دیگر کسی او را استخدام نکرد. منبع درآمدش را از دست داد و پس‌اندازهای مالی‌اش را تمام، صرف کرده بود. اما هنوز همسرش با عشق برای او می‌رقصید و دخترش که روز به روز بزرگ‌تر و رسیده و فهمیده‌تر می‌شد، برایش شیرین زبانی می‌کرد و «گوته» و «جبران» و «مارکز» و بقیه دوستان صمیمی‌اش، غم و غصه‌اش را می‌زدودند و دردهایش را تسلی می‌دادند.

تقدیر چنان کرد که لبخند از صورتش محو شد اما ایمان در دلش زنده ماند و هیچ وقت اعتماد خلل‌ناپذیری که همواره به سرشت زیبایی بشری داشت، مخدوش نشد. آنگاه لبخندی بر لب می‌راند و در کنج کتابخانه‌اش در پناه اعتقاداتش محکم می‌نشست و منتظر روزی بود که محبت در دل مردمان جوانه بزند.

«دیوانه» خانه‌نشین شد. همسرش به اصرار و جِدّ نگذاشت که در دیوانه‌خانه بستری شود و خودش شخصأ به او رسیدگی می‌کرد.

چند سالی گذشت. «دیوانه» هنوز به معجز فطرت نیک بشریت ایمان داشت و منتظر بود روزی فرا برسد که فطرت‌های خوابیده مردمان سرزمین‌اش بیدار شوند و او را چنان که هست بپذیرند نه آنکه آنچنان که می‌پندارند و می‌خواهند.

آنچه که خود فرد می‌خواهد باشد و شد با آنچه که دیگران از او انتظار دارند و در ذهن و تخیلات خویش پرورانده‌اند مغایر است. چه بسا انسان‌هایی که سرشتی سرشار از عشق و طبیعتی به زیبایی گل‌های یاس و لاله دارند و در ظاهر شبیه کاکتوس‌اند...

همسر «دیوانه» هر روز یک شاخه گل برایش می‌بُرد و در رختخوابش می‌گذاشت. اتاقتش را مرتب می‌کرد. صورتش را اصلاح و موهایش را شانه می‌کشید. با صبر و علاقه به او غذا می‌داد. «دیوانه» دیگر یارای آنرا هم نداشت که حتی خودش غذا بخورد. با زحمت حرف می‌زد و گاهی چشم‌های کم سویش، پر از اشک می‌شد و با نگاهی پر از حق‌شناسی به چهرهٔ شکسته و تکیدهٔ همسرش نگاه می‌کرد. دستان ظریف و لطیف دخترش را لمس می‌کرد و به این دو نازنین که نیروی اعتماد او را بر آنها و کل بشریت پا برجا گذاشته‌اند می‌نگریست؛ معلوم بود که خوشبخت خواهد مُرد. و در حالی که دست‌های مهربان عزیزانش را در دست‌های نحیف‌اش گرفته بود؛ با ایمان به اینکه در اعتقادات خود به خطا نرفته و احساس رضایت از زندگی‌اش از دنیا رفت.

خانم و دخترش شیون و زاری‌کنان بر سر و روی می‌زدند... من هم که در آخرین لحظات عمرش کنار بسترش ایستاده بودم، ملحفه‌ای بر روی پیکر بی‌جان‌اش کشیدم. کنارش بر روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: "آقای فتاح را گرچه دیوانه صدایش می‌کردند اما به راستی از همهٔ انسان‌هایی که من دیده بودم، عاقل‌تر بود"...

او به انسانیت به دور از هر نژاد و رنگ و مذهبی اعتقاد داشت و در راه اعطلای انسانیت زندگی‌اش را سپری کرد؛ گرچه صدایش را کسی نشنید و آراء‌اش را کسی نفهمید و در جایی هم نوشته نشد و کسی نخواند، اما برای من که می‌شناختمش همیشه الگویی شایسته بود اگرچه کاری از دستم ساخته نبود که برایش انجام بدهم.

قطرات اشک را از چشمانم پاک کردم. نگاهی به کتابخانه‌اش انداختم. دوستانش همگی مغموم و ماتم گرفته در سکوتی وهم‌آلود به ما نگاه می‌کردند. «جلال» سیگاری روشن کرد و در گوشهٔ لب‌اش گذاشت که شاید اینگونه تسلی یابد. چشم‌های «جبران» هم مثل من اشک آلودِ غم هجرت یار بود و...

مدتی بعد از فوت «دیوانه»؛ همسرش همهٔ کتاب‌هایش را فروخت و اینگونه بعد از «دیوانه»، «گوته» و «جبران« و «محمود» و سایر دوستان «دیوانه» هم از آن خانه رفتند.

خانم «فتاح» هنوز زیبا می‌رقصد؛ ساعت پایانی شب، قاب عکس «دیوانه» را روی صندلی راحتی‌اش می‌گذارد و با لباس حریر بلندِ سیاهش که «دیوانه» دوست داشت، زیبا و پُر احساس و سرشار از عشق برای همسرش می‌رقصد.

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

بازدید : 1067
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 10:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

#داستان_کوتاه

کولبر

صدای هراس‌آور گلوله بار دیگر در دل کوهستان پیچید. "ادریس"، کارتن سنگین ماشین‌لباسشویی را که باید می‌برد به دوش گرفته بود و زیر فشار بار، از راه مالروی باریکی گذشت. صدای آه و نالهٔ یکی از دوستانش پشتبند، صدای شلیک گلوله، بلند شده بود؛ امّا "ادریس" از ترس سقوط به دره جرأت نکرد، برگردد، که بفهمد کدام یک از کولبرها هدف تیر قرار گرفته است.
چند نفر از کولبرها زخمی‌شده بودند. خون سرخشان، برف سفید کوهستان را آغشته کرده بود. تعدادی بر زمین افتاد بودند و تعدادی هم هراسان و مضطرب به راه خود ادامه می‌دادند. یکی از کولبرها به دره سقوط کرد. صدای گلوله و زجهٔ زخمی‌ها از گوشه و کنار به گوش می‌رسید. از ترس گلوله‌ها و برای حفظ جان کسی به فکر کسی نبود.  
سربازی پشت تخته سنگی، سنگر گرفته بود. خشابِ خالی‌اش را در آورد و خشاب پری را به اسلحهٔ کلاشینکف‌اش انداخت و دوباره کولبرها را هدف قرار داد. او تنها به این فکر می‌کرد که کی فرمانده مدال افتخار را بر سینه اش خواهد کوبید؟!.
"ادریس" یکبار دیگر از چنگال مرگ گریخت، اما کولبرهای بسیار از مرگ شکست خوردند.

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : 50
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 165
  • بازدید کننده امروز : 152
  • باردید دیروز : 185
  • بازدید کننده دیروز : 183
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 352
  • بازدید ماه : 879
  • بازدید سال : 4594
  • بازدید کلی : 73068
  • کدهای اختصاصی