loading...

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

Content extracted from http://mikhanehkolop.blog.ir/rss/?1744347039

بازدید : 666
جمعه 8 خرداد 1399 زمان : 17:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

حشمت منصوری

استاد حشمت‌الله منصوری جمشیدی از شاعران برجسته و توانمند کُردی‌سُرا در تاریخ ۱۰ دی ماه سال ۱۳۱۵ در ایلام به دنیا آمد. او فرزند رستم و از طایفهٔ بزرگ کورد و تیرهٔ تشمال دوستعلیوند بود. کامران و کیانوش دو پسر ایشان نیز از شعرای معاصر ایلام هستند.
تحصیلات خود را در مقاطع تحصیلی تا دیپلم در ایلام گذراند و در سال ۱۳۳۷ به دانشسرای تربیت‌ معلم رفت. پس از فارغ‌ التحصیلی به خدمت آموزش‌ و پرورش درآمد و از سال ۱۳۳۸ در دورترین نقاط استان ایلام به تعلیم و تربیت روستاییان مشغول شد تا اینکه در سال ۱۳۷۳ از خدمت آموزش‌ و پرورش بازنشسته شد.
او نامی‌آشنا در حوزه شعر کردی ایلامی‌است که دغدغه اصلی این شاعر انعکاس مسائل اجتماعی و محیط پیرامون در قالب مثنوی بوده است. ایشان در سرودن شعر به زبان‌های کوردی، لری و فارسی طبعی و زیبا و روان داشت و اشعار کردی او مورد توجه بسیاری از مردم ایلام واقع شده است.
از وی دو مجموعه اشعار، "به‌یان ده ئاسوو" به معنای طلوعی در افق و "ده‌لیل و دلبه‌ر" چاپ و منتشر شده است. همچنین در سال ۱۳۸۸ کتابی شامل دو مثنوی بلند بالای "دلبر" و مثنوی "والیه" از ایشان به سعی و اهتمام آقای محمد جلیل بهادری چاپ و منتشر شد. استاد علاوه بر ذوق بی‌نظیر شعری و ادبی در دیگر زمینه‌های هنری چون نقاشی رنگ روغن، سیاه قلم و مینیاتور و مجسمه‌سازی فعالیت داشته است.
مثنوی از او تحت عنوان "لفانگ" که داستانی در مورد دو دختر دو قلو به نام‌های "گلچهره و حیران" هست که یکی دارای سیمایی زیبا و دیگری فاقد زیبایی چهره است، از زیباترین و پر مخاطب‌ترین اشعار ایشان بود.
سرانجام استاد حشمت منصوری جمشیدیدر شنبه دوم فروردین سال ۱۳۹۹ در سن ۸۴ سالگی درگذشت.


- برشی از منظومه­ٔ عاشقانه دلبر:

یه­‌ێ شه­‌و جا خسۊم ده‌وه­ر ئه‌یوانه
رشانۊم جرعه­‌ێ ده‌ته­‌ێ لیوانه
جه­‌م بۊمنه­‌و یه­‌ک سێ چوار دێوانه
مِ بۊم و خێاڵ و مانگ و په­‌ێمانه
وتم وه خیاڵ تون ئێ ئێمامه
ده­‌رکه­‌ره­‌م ده ده­‌س ئێ نه­‌و­نه­‌مامه
خیاڵ وت وڵ که ئێ فکرِ خامه
بنووڕ وه­‌ێ هووره ده­‌ێ حه­‌ڵقه­‌ێ جامه
تمه­‌ز مِ ده ده­‌ورِ خوه­‌م بێ خه­‌وه­‌رم
دڵبه­‌ر‌ها ده‌کوڵ، ده‌بانِ سه­‌رم
مانگه­‌شه­‌و ده‌ژێر تاقِ ئه­‌ێوانه
عه­‌کسێ خسگه ده رۊ لێوانه
لێوانه یه­‌واش‌هاوردم ئه­‌و بان
جوورێ نه خوه­‌رێ ده­‌سه­‌یلم ته­‌کان
شه­‌راوه نووشیم هه­‌وه یه­‌ێ هچان
ده­‌نگ دڵبه­‌ر‌هات، وته­‌م: نووشِ گیان
وتم: قوربانت، یه­‌کِ تر نووشیم
وه ده­‌س پاچه که­‌رواسه­‌م پووشیم
وه ئێحترامێ ده‌جا ئه­‌ڵپه­‌ڕیم
شه­‌راوه ده ‌رۊ ده­‌س و ده­‌م سڕیم
نه­‌سیم دچه­‌سپان خوه­‌ێ وه قامه­‌تێ
قامه­‌ت چِ قامه‌ت؟ چۊ قیامه­‌تێ
عه­‌ترێ دیاورد ده‌لار وله‌شێ
ئاێم حه­‌ز دکرد ده‌بوو خوه­‌شێ
مانگه لێزگرتۊ ده‌ژێرِ قاوێ
مانگِ ترخه‌فتۊگ ده‌پشتِ چاوێ
مه­ر مانی نه‌قاش راحه­‌ت بنیشێ
بتۊه­‌نێ ره­‌سم سیماێ بکیشێ
کی تۊه­‌نێ بکه­‌ێ نه­‌قڵ ئه­‌و شه­‌وه
وه­‌سف جه­‌ماڵ ئه­‌و خوداێ که­‌وه ...


جمع‌آوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

بازدید : 581
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 7:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

یحیی حسن
شاعر اسلام‌ستیز

یحیی‌حسن شاعر و منتقد اسلام، متولد ۱۹۹۵ در شهر آرهوس، دومین شهر بزرگ دانمارک، در خانواده‌ای فلسطینی به دنیا آمد. ظهور او در عرصه شعر دانمارک بیشتر شبیه به سقوط یکباره شهابی بود که هیچ‌کس انتظارش را نداشت.
در سال ۲۰۱۳ اولین مجموعه اشعار او به نام «Gyldendal» در مدت کوتاهی رکورد فروش را در تاریخ دانمارک شکست و به تیراژ ۱۲۰ هزار نسخه رسید.
کتاب دوم او با نام «Gyldendal2» یک سال پس انتشار چنان موفق بوده که توانست این شاعر جوان را نامزد دریافت جایزه ادبی مهم نوردیک (جایزه ادبی شمال اروپا) کند.
ترجمه نروژی کتاب دوم یحیی‌حسن که تنها یک روز قبل از مرگش در اسلو منتشر شد انتظار می‌رود در نروژ نیز بسیار پرفروش باشد.
نقدهای ستایش‌آمیز منتقدان از اولین مجموعه شعرش، او را در مرکز خبر‌ها قرار داد. در همان سال کانال ۲ دانمارک مصاحبه‌ای با او انجام داد و او بدون پرده‌پوشی، از خشونت پدر و ریاکاری پذیرفته شده در جامعه حاشیه‌نشین مهاجران سخن گفت.
یحیی حسن در این مصاحبه و مصاحبه‌های بی شماری که در روزنامه‌ها و دیگر وسایل ارتباط جمعی شرکت کرد بدون خودسانسوری و با صراحت و با کلماتی خشن، خشم خود را از ریاکاری و زاهدنمائی را بیان کرد. رک‌گویی او و انتقاد بی محابای او از فرهنگ حاکم در جامعه حاشیه‌نشینن مورد استقبال جامعه دانمارک قرار گرفت ولی با ترشروئی و خشم از طرف حاشیه‌نشینانی که در مورد آن‌ها دست به افشاگری زده بود روبرو شد. گروه‌های افراطی او را به خیانت متهم کردند و سیل تهدید‌ها و آزار‌ها به سوی او روان شد اما او کسی نبود که از مواضع خود عقب‌نشینی کند و با جدی شدن تهدیدات تحت حفاظت پلیس قرار گرفت. او در تیراندازی به یکی از همین مخالفان هم‌محلی‌اش، برای یک سال و نه ماه به زندان افتاد و بعد از آزادی مدت‌ها تحت درمان روانپزسک قرار گرفت.
یحیی‌حسن در اشعارش با واژه‌هایی تند، خشونت خانوادگی را به باد انتقاد می‌گیرد و تنفرش از مذهبی که با آن بزرگ شده را نیز نشان می‌دهد:

«من از فلاکت تو متنفرم.
از حجابت،
از ق-ر-آ-ن تو،
از پیام-بران بی‌سوادت،
از والدین و فرزندان زورگو
و از عبا-دات تو متنفرم.»
...
کاش مرا به حال خودم وا می‌گذاشتند.

روزنامه «پولیتیکن» چاپ دانمارک با یحیی حسن که در آن زمان هنوز یک چهره ناشناخته بود گفت و گویی انجام داد. او که در آن زمان فقط هیجده سال داشت گفت: «من از نسل پدرانم عصبانی هستم.»
در سال ۲۰۱۵، وی برای انتخابات مجلس دانمارک وارد یک حزب تازه تاسیس که توسط جوانان خوش فکر مسلمان تاسیس شده بود، ثبت نام کرد، اما این حزب نتوانست واجد شرایط شود. در عوض، یحیی‌حسن او با ۹۴۴ رای برای ورود به مجلس ناکام ماند.(برای ورود نیاز به ۲۰۰۰۰ داشت.)
جسد «یحیی حسن» شاعر جوان و مشهور دانمارکی روز پنجشنبه ۳۰ آوریل ۲۰۲۰ برابر با ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ در خانه‌اش کشف شد. او که تنها ۲۴ سال سن داشت، از چند سال قبل مهمترین استعداد شعر دانمارک دانسته می‌شد.
پلیس درباره مرگ او رسما اعلام کرد که هیچ نشانه مجرمانه‌ای در فوت این جوان شاعر نیافته است و با توجه به بیماری روانی و مصرف مواد مخدر، احتمال خودکشی او وجود دارد.

- اشعار:

دیگران با شوق در انتظار آمدن بابا نوئل بودند
اما من از او می‌ترسیدم
همانطور که از پدرم می‌ترسیدم!.


جمع‌آوری و نگارش:
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

بازدید : 1567
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

- چشم به راه:

امروز که به بیرون از خانه رفتم، مثل روزهای گذشته، باز هم پیرزن فرتوت را کنار دیوار آوار شده از بمباران جنگ دیدم. دیوار روبروی خانهٔ پیرزن قرار داشت. زیر کَپَری که با دو تخته الوار و چادری مندرس ساخته بود تا از گزند آفتاب سوزان تابستان در امانش بدارد، نشسته بود. رد پای گذر عمر بر سر و رویش، چین و چروک‌های بسیار کشانده بود. مصمم و خستگی ناپذیر بود، بدون اینکه کاری کند، از طلوع تا غروب آفتاب بی‌آنکه لقمه نانی بخورد یا قطره‌ای آب بنوشد همانجا می‌نشست و برای باز آمدن تنها پسرش ذکر و صلوات می‌گفت.
قدش از داغ دوری فرزند، خمیده بود. چشمانش از بس که به راه آمدنت محبوب، دوخته بود، کم‌سو و ضعیف شده بود. نام‌اش خیرالنساء بود اما همهٔ اهل ده او را «ننه‌ناصر» صدا می‌کردند.
دو سال بود که از تنها پسرش بی‌خبر بود. پسرش که بعد از شهادت شوهرش در کرمانشاه، به عنوان یک بسیجی به جبهه رفته بود. اوایل چند نامه‌ای از او رسیده بود و دو سه باری هم از ایلام و مهران به او تلفن کرده بود. آخرین بار که با او صحبت کرد، به او گفته بود که به سوسنگرد اعزام شده است.
تقریبأ طی دو سال گذشته، در تمام روزها، پیرزن جلوی خانه می‌نشست و منتظر بازگشت فرزندش بود. پیرزن یا به جادهٔ متروک ده چشم می‌دوخت که شاید پسرش از جبهه برگردد یا که شاید شخصی، نامه‌ای از یوسف گمگشته‌اش به او برساند و یا گوش به زنگ بود که صدای زنگ تلفن از خانه به صدا در بیاید و او با تن نحیف و پاهای لرزانش با شتاب به سوی خانه می‌دوید بلکه پسرش باشد که تلفن کرده یا کسی از او خبری بدهد. اما این دو سال در بی‌خبری محض به سر می‌برد. دلم برای او می‌سوخت. سه هفته پیش، ایرج پسر حاج قلندر از جبههٔ جنوب برگشته بود. یک پایش را جا گذاشته بود و به جایش مشتی ترکش و گلوله میان کمر و پشت و شکمش با خود سوغات آورده بود. او هم از ناصر، پسر پیرزن بی‌خبر بود.
به کنار پیرزن رفتم. عکس ناصر را در نایلون پوشانده بود و در دستی داشت. با دست دیگرش تسبیح تربت‌اش را می‌چرخاند و ذکر می‌گفت. صورت و دست‌هایش آفتاب سوخته شده بودند. روی دست‌هایش تصویر خالکوبی ماه و خورشیدی به سختی می‌شد دید. کف دست‌هایش رنگ حنا گرفته بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی، کنارش نشستم. گرم صحبت بودیم که ناگهان صدای زنگ تلفن از خانهٔ پیرزن بلند شد.
پیرزن با عجله و بدون درنگ به سمت خانه دوید. خانه‌اش کوچک و محقر بود. چند درخا انجیر میان حیاط آن سایه انداخته بود. چند دقیقه‌ای گذشت، خبری از او نشد. کنجکاو شدم. داخل خانه رفتم. پیرزن هراسان و مضطرب کنار میز رنگ و رو رفته‌ای نشسته بود. روی دیوار عکس شوهر شهیدش قاب شده بود. گوشی تلفن هنوز دستش بود. صدای تیک تاک عقربهٔ ساعت دیواری به گوش می‌رسید. یکی پشت خط داشت حرف می‌زد. چند لحظه یکبار صدایش را بلند می‌کرد و داد می‌زد: صدامو داری!
پیرزن به حرف‌های او بی‌توجه بود. جوابی نمی‌داد. خیره به پایهٔ میز نگاه می‌کرد. حلقه‌های اشک گوشهٔ چشمانش جمع شده بودند. تسبیح‌اش روی قالی، کنار پایش افتاده بود.
گوشی را از دست پیرزن گرفتم و به گوشم چسپاندم. مردی که پشت خط بود داشت از رشادت‌ها و لحظهٔ شهادت ناصر می‌گفت. ماجرا را فهمیده بودم. پسر پیرزن شهید شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، گوشی تلفن را گذاشتم و به پیرزن نگاهی انداختم. اندوهی عمیق اما پنهان در صورتش سایه انداخته بود. چند بار صدایش کردم.
- ننه‌ناصر!!!... خیرالنساء جون!!؟
هرچه صدایش می‌زدم نمی‌شنید. یا که می‌شنید اما جوابم را نمی‌داد. بهت و حیرت در صورتش نمایان شد. گویی گرفتار دو راهی‌ای شده بود، که نمی‌دانست بخندد یا که گریه کند.
دستان چروکیده و استخوانی‌اش را گرفتم. سرد و بی‌رنگ شده بود. اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد. دلداری‌اش دادم.
- "ناراحت نباش ننه ناصر! تو پسرت را در راه خدا و حفظ دین خدا دادی... پسر تو با افتخار و با خواست خودش در راه آب و خاک و ناموس ایرانی شهید شده".
پیرزن، لبخندی بر صورت خسته و معصوم‌‌اش رویید. با وقار و متانت گفت: "دخترم، ناراحتی من از شهادت ناصرم نیست، نه! از این ناراحتم که خودم هم نمی‌توانم مثل پسرم در راه خدا بجنگم و شهید شوم. ناراحتم که ناصرم را دیگر نخواهم دید، اما از طرفی خوشحالم چون که پسرم در راهی کشته شد، که در درستی آن تردیدی ندارم. آرزو داشتم من هم مانند شوهر و پسرم در راه دفاع از اسلام و ایران شهید میشدم...".


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#داستان_کوتاه

بازدید : 754
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

آرایه‌های ادبی

🔹۱- مراعات نظیر:
آوردن واژه‌هایی از یک مجموعه که با هم تناسب دارند
این رابطه و تناسب می‌تواند از نظر جنس، نوع، مکان و... باشد.
مثل:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تونانی به کف آری و به غفلت نخوری


🔹۲- تلمیح:
اشاره‌‌‌ای به بخشی از دانسته‌های تاریخی و روایات و داستان‌هایی که در منابع مختلف ذکر شده است.
مثل:
ز حسرت لب شیرین هنوز می‌بینم
که لاله می‌دمد از خون دیدهٔ فرهاد


🔹۳- تضمین:
آوردن بخشی از آیه، حدیث، مصراع یا بیتی از شاعری دیگر در بین کلام خود.
مثل:
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوهٔ جنات تجری تحتها الانهار داشت


🔹۴- تضاد:
آوردن دو کلمه با معنی متضاد است برای روشنگری یا زیبایی.
مثل:
شادی ندارد آن که ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم نیست عالمی


🔹۵- تناقض یا پارادوکس:
آوردن دو واژه یا دو معنی متناقض است یعنی وجود یکی نقض وجود دیگری است.
مثل:
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست


🔹۶- حس آمیزی:
آمیختن دو یا چند حس است یعنی مثلا بو کردن که مربوط به حس بویایی است را با شنیدن که مربوط به شنوایی است ترکیب کنیم و بگوییم: بو می‌شنوم و موارد مشابه.
مثل:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر


🔹۷- حسن تعلیل:
آوردن علتی ادبی برای کاری در شعر یا نثر که مبتنی بر تشبیه است و در واقع علمی‌و عقلی نیست.
مثل:
باران همه بر جای عرق می‌چکد از ابر
پیداست که از روی لطیف تو حیا کرد

- یعنی اگر باران از ابر می‌بارد به این علت است که از روی لطیف تو شرمسار است مثل عرق شرم که جاری می‌شود.


🔹۷- اغراق:
ادعای وجود صفت یا حالتی است به اندازه‌ای که وجود آن محال و غیر ممکن باشد.
مثل:
هرگز کسی ندید بدین سان نشان برف
گویی که لقمه‌ای است زمین در دهان برف


🔹۹- ایهام:
آوردن واژه‌ای با حداقل دو معنی که یکی نزدیک به ذهن و دیگری دور از ذهن باشد.
مثل:
بی مهر رخت روز مرا نور نمانده است
وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده است

- مهر یعنی خورشید یا محبت و عشق


🔹۱۰- تکرار:
تکرار یک یا چند کلمه در شعر.
مثل آدمی‌در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی‌دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


🔹۱۱- جناس:
آوردن واژه‌هایی است که در تلفظ مشترک و در معنی متفاوتند.
مثل:
ای مهر تو در دلها، وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان‌ها

- جناس انواع مختلفی دارد: تام، ناقص حرکتی، ناقص اختلافی، ناقص افزایشی و اشتقاق.


🔹۱۲- واج آرایی:
تکرار یک یا چند صامت یا مصوت در یک مصراع یا بیت.
مثل:
لبخند تو خلاصهٔ خوبی‌هاست
لختی بخند خندهٔ گل زیباست


🔹۱۳- تشبیه:
ادعای شبیه بودن دو یا چند چیز است.
ارکان آن: مشبه، مشبه به، ادات تشبیه و وجه شبه.
مشبه و مشبه به را طرفین تشبیه می‌نامند.
ادات تشبیه عبارتند از مثل، مانند، چو، چون، همچو و همچون، به‌سان، به‌کردار و...
گرت ز دست براید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

ارکان تشبیه در مصراع اول:
تو: مشبه
چو: ادات
نخل: مشبه به
کریم و بخشنده بودن: وجه شبه


🔹۱۴- سجع:
شبیه بودن دو واژه در واج‌ها یا حروف پایانی، وزن یا هر دوی آنها.
مثل:
الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است،
بی دیدار تو درد و داغ است

- بین داغ و چراغ جناس وجود دارد.


🔹۱۵- استعاره:
مانند تشبیه است ولی فقط از ارکان تشبیه مشبه به یا مشبه ذکر شده است.
مثل:
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

- در این مصراع بت، گل و سنبل استعاره اند.
با کمی‌دقت می‌فهمیم که مثلا بت در آغاز اینگونه بوده: یار مثل بت است.


🔹۱۶- تشخیص:
در واقع جان بخشیدن به اشیای بی‌جان است. یعنی خصوصیات انسانی را به پدیده‌های دیگر نسبت بدهیم.
مثل:
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت.

بازدید : 847
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)


انجمن شعر و ادب رها (میخانه)


عنوان مجموعه اشعار :هاشور ۱
شاعر :سعید فلاحی

عنوان شعر اول : دهان
دهانم را هم ببندند
باز واژه‌های تلنبار شده
بسیارند در حلقم
و در هر شعر ام
تنها تویی که
از دهانم بیرون می‌آیی

عنوان شعر دوم : تن
بر تن دارم
پیراهنی از اندوه
که روزگار
بر تن من دوخته است

عنوان شعر سوم : گیسو
در گیسوان تو
زندانی شده است
نسیم بهاری
آزاد نخواهد کرد
هیچ اردیبهشتی
عطر گیسوانت را

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

نقد این شعر از : انسیه موسویان

آقای سعید فلاحی، شاعر خوش ذوق و پرکار، سه شعر کوتاه شما را خواندم. مروری هم بر سروده‌های پیشین شما داشتم. در سروده‌هایتان فراز و فرود بسیار وجود دارد. گاه شعرهای بلند سروده اید و گاه به کوتاه سرایی روی آورده اید.
کوتاه سرایی در شعر فارسی، پیشینه‌‌‌ای طولانی دارد. در ادبیات کهن قالب‌هایی چون رباعی، دوبیتی، نوخسروانی را داشته ایم و به جز آن « مفردات»، « تک بیت‌ها» و «شاه بیت‌ها» نیز اگرچه به عنوان قالب مستقلی شناخته نشده اند، همواره مورد توجه و اقبال بوده اند.
اما موج کوتاه سرایی در قالب‌های نسبتاً جدید و ابداعی در سال‌های اخیر بسیار داغ بوده است. در عصر حاضر به دلیل گسترش تکنولوژی، در سراسر جهان توجه و اقبال گسترده‌‌‌ای به کوتاه نویسی شده است. قالب‌هایی چون: طرح، طرح واره،‌هایکو، پیرسکه و سه گانی از جمله این قالب‌ها هستند.
حقیقت آن است که کوتاه سرایی با شتاب وحشتناک زندگی امروز، بسیار سازگار است. موج گسترده و خروشان تک بیت‌ها، سطرهای برگزیده‌‌‌ای که شاعران مختلف در شبکه‌های اجتماعی و فضای مجازی با دیگران به اشتراک می‌گذارند، به خوبی موید این مطلب است. امروزه به جز مخاطبان خاص، کمتر کسی حوصله‌ی خواندن منظومه‌های طولانی را دارد. فرصت آدم‌ها اندک است و آن‌ها به جای خواندن کتابی چند ده یا چند صد صفحه‌‌‌ای از یک شاعر یا دیوان‌های قطور، ترجیح می‌دهند بیتی و سطری درخشان یا گزیده را بخوانند، به خاطر بسپارند و احیاناً با دیگران به اشتراک بگذارند. بدیهی است که این شتابزدگی می‌تواند دارای آسیب‌هایی نیز برای حوزه‌ی ادبیات باشد؛ اولین آسیب آن شاید این باشد که این مطالعه‌ی شتابزده و گذرا، فرصت عمیق شدن و ژرف اندیشی را از مخاطب می‌گیرد و او را سطحی و ساده انگار بار می‌آورد. به علاوه برخی از شاعران جوان و کم تجربه نیز با خواندن چنین آثاری، دچار این تصور می‌شوند که سرودن شعر کوتاه به آسانی امکان پذیر و میسر است و بدون مطالعه‌ی عمیق و کسب تجربه، در این وادی قدم می‌گذارند. امیدوارم شما هم به این نکته توجه و تأمل داشته باشید.
دوست عزیزم خانم کردبچه در نقدی بر اشعار قبلی تان پیرامون مهم ترین ویژگی شعر کوتاه که همان ایجاز است، نکاتی را متذکر شده بودند. می‌خواهم اینجا دوباره شما را به آن نکات ارجاع دهم. به ویژه در مورد شعر اول و دومتان که با وجود کوتاهی، موجز نیستند و هنوز کلمات و سطرهایی دارند که قابل حذف اند. به عنوان مثال:
دهانم را هم ببندند
باز واژه‌های تلنبار شده
بسیارند در حلقم
و در هر شعر ام
تنها تویی که
از دهانم بیرون می‌آیی
من این شعر را به این صورت بازنویسی کرده ام:
واژه‌های تلنبار شده
بسیارند در دهانم
تنها تویی
که با هر شعر
از دهانم بیرون می‌آیی
( کلمه‌ی حلق را هم اینجا خیلی نپسندیدم و با دهان جایگزین کردم)
همینطور شعر دوم شما:
بر تن دارم
پیراهنی از اندوه
که روزگار
بر تن من دوخته است
این شعر هم در عین کوتاهی، حشو دارد و به نظرم سطر سوم و چهارم آن زاید است. اما با حذف این دو سطر در مجموع 2 سطر باقی می‌ماند که شاید ساختار شعری کاملی نداشته باشد و به جمله‌ی قصار بیشتر شباهت یابد.
شعر سوم شما شعر کامل و زیبایی ست و تصویر شاعرانه و تخیل خوبی هم دارد. اما به نظرم جا به جایی ارکان جمله و پس و پیش کردن کلمات( که شاید برای ایجاد موسیقی و متمایز کردن کلام از نثر انجام داده اید) زبان شعر از صمیمیت دور کرده و اتفاقا همان موسیقی طبیعی کلمات را هم از آن گرفته است. به نظرم این شعر خیلی صمیمی‌تر و دلنشین تر می‌شد اگر این گونه می‌نوشتید:
نسیم بهاری
در گیسوان تو
زندانی شده است؛
هیچ اردیبهشتی
عطر گیسوانت را
آزاد نخواهد کرد...

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

منتقد : انسیه موسویان

متولد اول مرداد 1355 در مشهد کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه فردوسی مشهد کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه علامه طباطبائی شاغل در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با سمت کارشناس مسئول ادبیات کودکان و نوجوانان از سال 1374 تا کنون

برچسب ها تلنبار شده,
بازدید : 590
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

- نابودی زولمت:

ای دل طاقت بار، شه وار چیده سه‌ر
زولمت نابود بؤد، وه پرشهٔ خوه‌ر
هوهو بایه‌قش، وه‌ی خاکه لاچود
وه حول و قوهٔ خدای بانه‌سه‌ر

∞ برگردان:
دل من طاقت داشته باش، که شب به پایان خواهد رسید
تاریکی با طلوع خورشید نابود خواهد شد
صدای نحس جغد شوم از این سرزمین برچیده میشود
به خواست و ارادهٔ خداوند بزرگ


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

برچسب ها
بازدید : 1138
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

#داستان_کوتاه

#دیوانه

طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا می‌زدند.

زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودن، با آقای «فتاح» همسایهٔ دیوار به دیوار بودم. گهگاهی با آقا و خانم «فتاح» به مناسبت‌های مختلف رفت و آمد داشتم. خانواده‌ای بی‌غل و غش و دوست‌داشتنی بودند.

آقای «فتاح»؛ مردی بلند بالا و ترکه‌ای بود. عینک رنگ و رو رفته‌اش بیشتر اوقات آویزان گردنش بود. همسرش را بسیار دوست داشت. نامش لیلا نام داشت اما او را «گُل‌گُلی» صدا می‌زد. زنی شیرین زبان و اهل مشرب و کدبانو بود. اندام زیبایش هر بیننده‌ای را به تحسین وا می‌داشت. در صورت زیبای او معصومیت موج می‌زد. او عاشقانه خود را وقف خانواده کرده بود.

آقای «فتاح»؛ از احساسات لطیف و پاکی برخوردار بود. شعر می‌گفت. اگرچه شاعر نبود اما شعرهای زیبایی می‌سرود. او تنها برای همسرش شعر می‌سرود و وفاداری به معشوقه اش را دین و مذهب خود می‌دانست.

دختری هم داشت. دخترش را عاشقانه دوست می‌داشت. «رها» نام داشت و با ابرها دوست بود و با نسیم هم قدم. می‌گفت: "اسمت را «رها» گذاشته‌ام تا از پلیدی‌ها و زشتی‌ها دور و رها باشی".

صبح‌ها که از رختخواب بر می‌خواست به خورشید سلام می‌کرد و گل‌های گلدان را نوازش و گنجشک‌ها را به صبحانه دعوت می‌کرد.

عصرها به مهمانی برکهٔ پشت خانه‌اش می‌رفت و برای ماهی‌ها داخل برکه قصهٔ دریاها را می‌گفت و بعد دستی بر سرِ چمن‌ها می‌کشید و به خانه بر می‌گشت.

عاشق هنر و ادبیات بود. همهٔ آثار «دولت آبادی» را آرشیو کرده بود و بارها می‌خواند. خودش هم کم‌کم شبیه او شده بود. سبیل‌های پر پشت‌اش از تداوم کشیدن پیپ، زرد شده بود.

به «سهراب» عشق می‌ورزید و با «جلال» چای می‌نوشید. صدها دوست و رفیق ادیب و هنرمند دیگر داشت از «گوته» گرفته تا «مارکز» و «تولستوی» و «پروین» و «جبران» و «ناظم»... همه به خانهٔ او آمده بودند و در کتابخانهٔ بزرگ و کامل‌اش ساکن شده بودند. در میان تمامی‌رفقایش «جورج اورول» را طوری خاص می‌فهمید و بارها به «مزرعه»اش سر زده بود.

هر شب با دوستان‌اش دربارهٔ مطالب فخیم و مفاهیم جلیل از جمله حقوق بشر، مدارا و مرّوت و جوانمردی، ابدیت و روح، خواص مطالعه و تربیت و... گفتگو می‌کرد و فضای کوچک کتابخانه‌اش را در پرتو این آرای زیبا درخشیدن می‌گرفت.

دلبستهٔ رقص بود. رقص زیبای همسرش در ساعت پایانی شب؛ روح او را جلا می‌داد و دلدادگی‌اش را دو چندان. «رها» را رها گذاشته بود تا با رقص به آرامش روح و چابکی جان برسد.

اما زمانه گذشت و زندگی روی پلید خود را بر او نمایان ساخت و ورق اندکی برگشت؛ روزی از روزها رسید که عقایدش دیگر به سُخره گرفته می‌شد و همسایه‌ها، دوستان و همکاران وقتی او را می،دیدند دیگر لبخند در پاسخ لبخندش هدیه نمی،دادند؛ بلکه پوزخندی تلخ و پچ‌پچی مبهم پاسخ لبخندهای «دیوانه» بود.

اوضاع از این هم بدتر شد. «دیوانه»، از کار بیکار شد و او را از اداره‌اش اخراج کردند. چند جا که سراغ کار رفت، جواب شد و دیگر کسی او را استخدام نکرد. منبع درآمدش را از دست داد و پس‌اندازهای مالی‌اش را تمام، صرف کرده بود. اما هنوز همسرش با عشق برای او می‌رقصید و دخترش که روز به روز بزرگ‌تر و رسیده و فهمیده‌تر می‌شد، برایش شیرین زبانی می‌کرد و «گوته» و «جبران» و «مارکز» و بقیه دوستان صمیمی‌اش، غم و غصه‌اش را می‌زدودند و دردهایش را تسلی می‌دادند.

تقدیر چنان کرد که لبخند از صورتش محو شد اما ایمان در دلش زنده ماند و هیچ وقت اعتماد خلل‌ناپذیری که همواره به سرشت زیبایی بشری داشت، مخدوش نشد. آنگاه لبخندی بر لب می‌راند و در کنج کتابخانه‌اش در پناه اعتقاداتش محکم می‌نشست و منتظر روزی بود که محبت در دل مردمان جوانه بزند.

«دیوانه» خانه‌نشین شد. همسرش به اصرار و جِدّ نگذاشت که در دیوانه‌خانه بستری شود و خودش شخصأ به او رسیدگی می‌کرد.

چند سالی گذشت. «دیوانه» هنوز به معجز فطرت نیک بشریت ایمان داشت و منتظر بود روزی فرا برسد که فطرت‌های خوابیده مردمان سرزمین‌اش بیدار شوند و او را چنان که هست بپذیرند نه آنکه آنچنان که می‌پندارند و می‌خواهند.

آنچه که خود فرد می‌خواهد باشد و شد با آنچه که دیگران از او انتظار دارند و در ذهن و تخیلات خویش پرورانده‌اند مغایر است. چه بسا انسان‌هایی که سرشتی سرشار از عشق و طبیعتی به زیبایی گل‌های یاس و لاله دارند و در ظاهر شبیه کاکتوس‌اند...

همسر «دیوانه» هر روز یک شاخه گل برایش می‌بُرد و در رختخوابش می‌گذاشت. اتاقتش را مرتب می‌کرد. صورتش را اصلاح و موهایش را شانه می‌کشید. با صبر و علاقه به او غذا می‌داد. «دیوانه» دیگر یارای آنرا هم نداشت که حتی خودش غذا بخورد. با زحمت حرف می‌زد و گاهی چشم‌های کم سویش، پر از اشک می‌شد و با نگاهی پر از حق‌شناسی به چهرهٔ شکسته و تکیدهٔ همسرش نگاه می‌کرد. دستان ظریف و لطیف دخترش را لمس می‌کرد و به این دو نازنین که نیروی اعتماد او را بر آنها و کل بشریت پا برجا گذاشته‌اند می‌نگریست؛ معلوم بود که خوشبخت خواهد مُرد. و در حالی که دست‌های مهربان عزیزانش را در دست‌های نحیف‌اش گرفته بود؛ با ایمان به اینکه در اعتقادات خود به خطا نرفته و احساس رضایت از زندگی‌اش از دنیا رفت.

خانم و دخترش شیون و زاری‌کنان بر سر و روی می‌زدند... من هم که در آخرین لحظات عمرش کنار بسترش ایستاده بودم، ملحفه‌ای بر روی پیکر بی‌جان‌اش کشیدم. کنارش بر روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: "آقای فتاح را گرچه دیوانه صدایش می‌کردند اما به راستی از همهٔ انسان‌هایی که من دیده بودم، عاقل‌تر بود"...

او به انسانیت به دور از هر نژاد و رنگ و مذهبی اعتقاد داشت و در راه اعطلای انسانیت زندگی‌اش را سپری کرد؛ گرچه صدایش را کسی نشنید و آراء‌اش را کسی نفهمید و در جایی هم نوشته نشد و کسی نخواند، اما برای من که می‌شناختمش همیشه الگویی شایسته بود اگرچه کاری از دستم ساخته نبود که برایش انجام بدهم.

قطرات اشک را از چشمانم پاک کردم. نگاهی به کتابخانه‌اش انداختم. دوستانش همگی مغموم و ماتم گرفته در سکوتی وهم‌آلود به ما نگاه می‌کردند. «جلال» سیگاری روشن کرد و در گوشهٔ لب‌اش گذاشت که شاید اینگونه تسلی یابد. چشم‌های «جبران» هم مثل من اشک آلودِ غم هجرت یار بود و...

مدتی بعد از فوت «دیوانه»؛ همسرش همهٔ کتاب‌هایش را فروخت و اینگونه بعد از «دیوانه»، «گوته» و «جبران« و «محمود» و سایر دوستان «دیوانه» هم از آن خانه رفتند.

خانم «فتاح» هنوز زیبا می‌رقصد؛ ساعت پایانی شب، قاب عکس «دیوانه» را روی صندلی راحتی‌اش می‌گذارد و با لباس حریر بلندِ سیاهش که «دیوانه» دوست داشت، زیبا و پُر احساس و سرشار از عشق برای همسرش می‌رقصد.

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

بازدید : 684
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 10:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

بازار صابر
شاعر ملی تاجیکستان

در شعر تاجیکستان کمتر شاعری ظهور کرده است که بتواند خود را به اوج شعر و محبوبیت " بازار صابر" نزدیک کند. 
او از جهات مختلف بیشتر به "اخوان ثالث" شباهت دارد. چه اینکه هم از منظر زیبایی‌شناسی و هنری و هم در داوریِ محتوایی و اندیشه‌ای، در میان سرایندگان فارسی‌زبان این منطقه بی‌نظیر است. " بازار صابر" را شاعر ملی تاجیکستان نامیده‌اند به خاطر شعرهای شجاعانه و دردمندانه‌اش در همراهی با رنج‌های بی‌شمار تاجیکستان، اما این اهمیت محتوایی چیزی از ارزش‌های هنری بازار صابر کم نمی‌کند. شاهد بر این دعوی، شعرسرایی او در ساختارهای ادبی گوناگون و قالب‌های شعری متفاوت و نیز موفقیت در آن‌هاست.
" بازار صابر" با "مومن قناعت" و "لایق شیر علی" از پایه‌گذاران نهضت ادبی-فرهنگی پس از سال‌های فراموشی و خاموشی تاجیکان‌اند. ولی تفاوت آشکاری که میان "بازار صابر" و دیگران وجود دارد، در این است که شاعران دیگر وقتی از وطن حرف می‌زنند، گوشه چشمی‌هم به کشور شوراها دارند اما "بازار صابر" خواسته است تا با شعرش مرزهای راستین سرزمینش را در آوان بیگانگی‌ها برای تاجیکان ترسیم کند. در شعر  او از هیچ کشور دیگری به جز تاجیکستان سخن نمی‌رود. 

معروف است که او چندین بار و در حضور "استالین" از حق خود مختاری سیاسی و فرهنگی تاجیکان به شجاعت دفاع کرده است:

خلق همچون پیکری و پیکری چون خلق خیست
کوه خارا پیکری در هیکلی بیدار شد
روی او بر سوی ما و روی ما بر سوی اوست
خلق در تمثال عینی خلق منبردار شد
هیکل او را به حکم هیکل فرهنگ بین
ننگ را در سنگ بین و سنگ را در ننگ بین
هرکه او را دید اگر، فردوسی، نادیده دید
بار رستم را هنوز از رخش نافتیده دید...
عمر عینی از برای خلق صرف خامه شد
خلق ما را دفتر عینی شهادت نامه شد
سرزمین ما خود از آثار او سر می‌شود
این زمین با او به دنیایی برابر می‌شود. (آتش‌برگ)
 
" بازار صابر" فرزند "صفر" در سال ۱۹۳۸ میلادی در روستای صوفیان، ولسوالی کافر نهان متولد شد. او خیلی زود پدر را از دست داد و در یتیم خانه شهر حصار مکتب را تمام کرد.
در سال ۱۹۵۶ میلادی، اولین شعر "بازار" با نام "اسب" به چاپ رسید.
اولین مجموعه اشعارش با نام "پیوند" در سال ۱۳۵۱ خورشیدی منتشر شد. بعد مجموعه‌هایی با نام‌های "مژگان شب"(۱۳۶۰) و "باران طلایی"(۱۳۶۱) منتشر شدند. یکی از پر خواننده‌ترین کتاب‌های او مجموعه‌ای است که تحت عنوان "چشم سفیدار" منتشر شد. این کتاب بدلیل مضامین عالی شعری‌اش در استقلال خواهی و تاکید بر هویت‌یابی تاجیکان در سال ۱۳۷۰ مورد استقبال گسترده مردم قرار گرفت. این کتاب‌ها جملگی با الفبای سیرلیک منتشر شد. اما نخستین مجموعه اشعار ‌" بازار صابر" به خط فارسی کتاب "آتش‌برگ" بود که سال ۱۳۶۱ منتشر گردید. علاوه بر این مجموعه‌ای از اشعار او زیر عنوان "برگزیده اشعار بازار صابر" در سال ۱۳۷۵ به همت انتشارات الهدی در تهران زیر چاپ رفت.
در سال ۱۹۶۲، دانشگاه دولتی تاجیکستان را در رشته زبان و ادبیات فارسی تاجیکی به پایان برد.
طی سالهای ۱۹۷۹-۱۹۷۵، روزنامه‌های معارف و مدنیت و نیز بخش شعر ماهنامه صدای شرق را مدیریت و سرپرستی کرد و همچنین مشاور شاعران اتحادیه نویسندگان تاجیک بود.
در سال ۱۹۸۹، جایزه ادبی رودکی را دریافت کرد و نیز در همین سال، سازمان مردمی‌رستاخیز را تشکیل کرد.
در سال ۱۹۹۰، او با همکاری "شادمان یوسف"، "عبدالنبی ستارزاده" و دیگران از پایه‌گذاران و فعالان حزب دموکرات تاجیکستان شد. با برخورداری از حمایت تشکیلاتی حزب دموکرات و محبوبیتی که در بین مردم کسب کرده بود در انتخابات پارلمانی تاجیکستان در سال ۱۹۹۰ وارد مجلس تاجیکستان شد اما پس از مدتی به عنوان اعتراض به شرایط بد آن روزگار و نارضایتی از حکومت وقت  تاجیکستان از عضویت در پارلمان استعفاء داد.
در سال ۱۹۹۳، به اتهام "ایرانی گرایی" محاکمه و زندانی شد، و پس از ۹ ماه و یک روز، در ۲۹ دسامبر، با حمایت روشن‌فکران بین‌المللی از زندان آزاد گردید و دوشنبه را به قصد مسکو ترک کرد.
این فقط دو سطر از سطرهای بسیاری است که " بازار صابر" برای ایران سروده:

ایران من،‌‌‌ای ایران، گهواره‌ی ناز من
ایران من،‌‌‌ای ایران، محراب نماز من
من مهره‌ی مهرت را از مهر تو در بازو
بستم که دگرباره هرگز نشود باز او!

او در یکی از مقاله‌های خود پس از فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۲(۱۳۷۱) با عنوان «زبان مادری» به صراحت می‌گوید: «آینده‌ٔ ما ایران است. دیگر هیچ‌چیز سد راه نخواهد شد. نه گندم و مال و پول آمریکا، نه نفت ترکمنستان، نه ماشین و عسکر روسیه و نه...». یک سال بعد از این مقاله و در کمال شگفتی جامعه تاجیکستان، بدون هیچ گناهی " بازار صابر" به زندان می‌افتد. بسیاری معتقدند سخنان "بازار صابر" در حمایت از ایران و انقلابش دلیل اصلی به زندان افتادن او در ابتدای حکومت "امامعلی رحمانف" بود. پس از یک‌ سال با فشار و اعتراض‌های فراوان نخبگان و فرهیختگان کشورهای مختلف، حکومت تاجیکستان مجبور می‌شود "بازار صابر" را آزاد کند و از همان دوره شاعر ملی تاجیکستان مجبور به جلای وطن می‌شود.
جالب آنجاست که "صابر" در اواخر سکونت در آمریکا به یکباره تغییر رویه داد و به شدت به ایران و ایرانیان تاخت.
در سال ۱۹۹۵، به سبب رفتار ناشایست ماموران امنیتی، از روسیه به آمریکا رفت و در آنجا، پس از ۶ ماه آسودگی، سرانجام برای تامین معیشت خود، ناچار به بارکشی برای آمریکاییان شد. 
سرانجام در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷ در سن ۷۹ سالگی در اثر بیماری ریوی در سیاتل آمریکا درگذشت. 
بعد از مرگش، "امامعلی رحمان" رییس جمهور تاجیکستان، در پیامی‌رسمی‌به بستگان او تسلیت گفته و به وزارت خارجه، سفارت و نمایندگی تاجیکستان در آمریکا دستور داد که پیکر " بازار صابر" را به تاجیکستان انتقال دهند. در سایت ریاست جمهوری تاجیکستان از قول آقای رحمان در توصیف "بازار صابر" آمده است: «بازار صابر از زمره شاعران وطن‌سرایی بود که در تربیت حس وطن‌دوستی و خویشتن‌شناسی و هویت ملی زحمت‌های زیادی کشید. تمام آثار بازار صابر، بخصوص اشعار زمان صاحب‌ استقلالی‌اش، از احساس گرم وطن‌داری و خودشناسی ملی سرشار است. یاد او، سخن والا و ناتکرار شاعر خلق- بازار صابر تا ابد در یاد مردم باقی خواهد ماند.»

 

♣ شعرهای بازار صابر:
(۱)
ای جوانی‌‌‌ای جوانی 
صدقه این زندگانی...
میتراود زرحل مهتاب از رویش
از بیاض گردنش
از دست و بازویش
بوسه‌های عاشقی در آب زر تر می‌شوند
بوسه‌های عاشقی زر می‌شوند(عشق طلایی-آتشبرگ)


(۲)
مانده مثل جزیره گمنام
بین دریای خاطرات کهن
وطن عشق من، جوانی تو
وطن عشق تو، جوانی من(آتشبرگ)


(۳)
ابرها مشت پُر اند
ابرها از دختران یاد آورند
پاره‌های ابر آزاد خیال انگیز را
 در زمین‌ها دیده میگویم که خواهرهای من (آتشبرگ)
(۴)
هر سحر از خنده خورشید خاور
من تولد می‌شوم یک بار دیگر
سینه را وا می‌کنم چون صبح صادق
دیده را وا می‌کنم چون غنچه تر (آتشبرگ)


(۵)
سیر دارد ابر آذر
گاه جمع و گه پریشان
چون خیال موسفیدان
سیله گنجک‌ها را
می‌زند با تیر باران (آتشبرگ) 


(۶)
خیال دیهه بوی دیهه دارد
برای همچو من فرزند دهقان
چو یاد کشت و صحرا می‌کنم من
خیالم می‌شود ابر بهاران (آتشبرگ) 

 

(۷)
نگاه گرم من از فرق کوهستان
به سویت چون زرافشان روز و شب جاری است
بخارا با غم و افسوس می‌بینم
که جای بس عزیزانت
در آغوش تو همچون جای سینا جاویدان خالی است.(آتشبرگ)

 

جمع‌آوری و نگارش: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
 

برچسب ها بازار صابر,
بازدید : 1067
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 10:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

#داستان_کوتاه

کولبر

صدای هراس‌آور گلوله بار دیگر در دل کوهستان پیچید. "ادریس"، کارتن سنگین ماشین‌لباسشویی را که باید می‌برد به دوش گرفته بود و زیر فشار بار، از راه مالروی باریکی گذشت. صدای آه و نالهٔ یکی از دوستانش پشتبند، صدای شلیک گلوله، بلند شده بود؛ امّا "ادریس" از ترس سقوط به دره جرأت نکرد، برگردد، که بفهمد کدام یک از کولبرها هدف تیر قرار گرفته است.
چند نفر از کولبرها زخمی‌شده بودند. خون سرخشان، برف سفید کوهستان را آغشته کرده بود. تعدادی بر زمین افتاد بودند و تعدادی هم هراسان و مضطرب به راه خود ادامه می‌دادند. یکی از کولبرها به دره سقوط کرد. صدای گلوله و زجهٔ زخمی‌ها از گوشه و کنار به گوش می‌رسید. از ترس گلوله‌ها و برای حفظ جان کسی به فکر کسی نبود.  
سربازی پشت تخته سنگی، سنگر گرفته بود. خشابِ خالی‌اش را در آورد و خشاب پری را به اسلحهٔ کلاشینکف‌اش انداخت و دوباره کولبرها را هدف قرار داد. او تنها به این فکر می‌کرد که کی فرمانده مدال افتخار را بر سینه اش خواهد کوبید؟!.
"ادریس" یکبار دیگر از چنگال مرگ گریخت، اما کولبرهای بسیار از مرگ شکست خوردند.

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

بازدید : 593
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

یاور همدانی

استاد احمد نیک‌طلب مشهور به یاور همدانی(زادهٔ ۲ اردیبهشت ۱۳۱۳ در محله امامزاده یحیی(ع) همدان – درگذشتهٔ ۱۳ اسفند ۱۳۹۸ تهران در اثر عارضهٔ قلبی) فرزند "علی نیک‌طلب" و "زهرا پیدا‌" شاعر، نویسنده، پژوهشگر ادبی و گویندهٔ رادیو(در جوانی) اهل ایران بود. او خوشنویس نیز بود. مشفق کاشانی از او به عنوان خوش خط‌ترین شاعر ایران یاد می‌کرد. از ایشان با عنوان هفتاد سال گنجینهٔ ادبی ایران، کوله بار ادبی ایران، تاریخ شفاهی ادبیات فارسی معاصر، پیر بی هیاهو و تنها فردی که با لهجهٔ همدانی سروده‌هایش چاپ شده، یاد می‌شود. او در سرودن غزل، قصیده، ترانه، دو بیتی، قطعه سرشناس و صاحب نظر بود. او تحصیلات عالیه را در مقطع کارشناسی در دانشکدهٔ علوم و ارتباطات اجتماعی تهران به پایان برد.
از او چندین اثر از جمله، «گزیده اشعار افق الوند»، «دیوان اشعار سایه‌سار الوند»، «صبح فردا»، «شعر و شاعری نظم و نثر»، «از طهران تا تهران»، «دیوان رضی الدّین آرتیمانی»، «دیوان رفیق اصفهانی» و... به جای مانده است.
شعرهای « یاور همدانی» از آغاز دوران جوانی تاکنون در بیشتر نشریات کثیرالانتشار کشور قبل از انقلاب چون: «ندای اکباتان همدان»، «آفتاب شرق خراسان»، «اندیشه کرمان»، «آذرآبادگان» و مطبوعات پس از انقلاب انتشار یافته است.
سیزده ساله بود که به سرودن اشعار پرداخت و در انجمن‌های ادبی همدان و تهران از جمله انجمن ادبی ایران حضور فعال داشته و مدت چهار سال نیز دبیر انجمن ادبی حافظ بوده‌است. بعدها، او با فرخنده محمودی، خواهر امین الله رضایی شاعر نو سُرا ازدواج کرد که حاصل آن چهار فرزند به نام‌های بابک، رامک، پوپک و سیامک نیک طلب بود. عموی مادر او، "موسی طلایی" و دایی مادرش "جعفر پیدا" از شعرای مشهور همدانی عصر قاجاریه بودند. به گفتهٔ خودش هر جمعه با پدرش علی نیک طلب به سر خاک باباطاهر همدانی می‌رفتند و دو بیتی‌های او را می‌خواندند. او مدتی به تدریس در دبیرستان‌های همدان و تهران روی آورد. سپس، کارمند بانک ملی ایران شد. کمتر از دو سال در آن جا به سر برد و بعد به سازمان رادیو رفت. پس از آن، از کارمندان شهرداری تهران شد.

- نمونه اشعار:
● مهربان ماه:
شب آمد مهربان ما هم نیامد
فروغ روشن راهم نیامد
دریغ از درد، فریاد و فغانم
ز ماهی بر شد و ما هم نیامد
به دست غم ز پا افتادم ‌ای دوست
به دلجویی، دل آگاهم نیامد
فروغ از دیده‌ام دامن کشان رفت
به دیدار از چه گهگاهم نیامد
سپیده سر زد و گل کرد خورشید
گل باغ سحرگاهم نیامد
ز سر سیل سرشک درد بگذشت
به سر رنج روانکاهم نیامد
دریغا در گلو بشکست فریاد
برون از دل به لب آهم نیامد
به ساقی امشب از آن چشم یاری‌ست
که «یاور» یار دلخواهم نیامد.

● زلف چلیپا:

گرچه جای تو به ویرانه دل ما تنگ است
پای از این خانه مکش، جای تو هر جا تنگ است
ای دل‌،‌‌‌ای لاله افروخته در دشت جنون
سوختن بیشتر آموز که صحرا تنگ است
پای از خلوت یاران صفا پیشه مکش
حلقه صحبت اغیار تو را تا تنگ است
خواست مرغ دل دیوانه به پرواز آید
دید هر حلقه آن زلف چلیپا تنگ است
مرغ اندیشه کجا بال گشایی که تو را
بهر جولان ز ثری تا به ثریا تنگ است
اشک بر خاک مریز از سر حسرت «یاور»
که بر این گوهر یکتا دل دریا تنگ است.


به کوشش: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


منابع:

- کیهان فرهنگی؛ سال دهم؛ شماره ۳.
- سایه سار الوند، یاور همدانی، انتشارات سوره مهر، تهران
- خلوت انس، مشفق کاشانی، تهران، ۱۳۶۸
- نشریه فصل نوین، سال چهارم؛ شماره ۱۴، کانون بازنشستگان شهرداری تهران
- و...

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : 50
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 53
  • بازدید کننده امروز : 54
  • باردید دیروز : 185
  • بازدید کننده دیروز : 183
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 240
  • بازدید ماه : 767
  • بازدید سال : 4482
  • بازدید کلی : 72956
  • کدهای اختصاصی